باران دلتنگی
ندا
می گوید آدمهای رفته، یک روزی به زندگی آدم بر می گردند... رفته ای که می
گوید، یعنی آدمهایی که دست روزگار، فراز و نشیب ِ سرنوشت و بالا و پایین
های زندگی، آنها را از روزمره مان نامرئی کرده اند، انگار دودی پیچیده بر
بلندای بودنشان... من از برگشت آدم های گذشته، آدم های رفته، آدم های
نامرئی و آدم های دود زده می ترسم! وهمم بر می دارد که اگر دست و پایم را
گم کردم، که اگر خشمم زبانه کشید، که اگر گریه امانم را برید، که اگر
مهرشان اندازه ی غمگینی قلبم نبود، من با آنها چه کنم؟... بعد یادم پر
میگیرد به شبی که هر دو مستاصل، نشسته بودیم کناری، ندا هم فهمیده بود که
چشم هایم از چه روی این همه به سرخی می زنند، "تو گفتی من با تو چه
کنم؟"...
امروز باران بارید...حالا هم می بارد..نمی دانم این روزها کسی دعای باران خوانده ؟
باز باران بارید...خیس شد خاطره ها...مرحبا بردل ابری هوا
پنجشنبه 5 آبان 1390 - 12:33:23 PM